یک نفر از پشتپرده چیزهایی گفت…
بالاخره، نوبت ما شد، من و…
امروز دقیقاً میدانم که آن تابستان باید چه میکردم…
خانهها گاهی به آدمهایی که توی آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند…
نخستین کسی که متوجه استعداد نویسندگی من شد و مرا متوجه استعدادم کرد…
در این یک سال و نیمۀ گذشته، از وقتی که…
راستی که آفتاب به تن میچسبید…
مجسم کن که پرندههای آشنای هر ساله از کوچ برگردند و…
پدرم در آمد تا لیسانس گرفتم…
پنجرۀ اتاق من رو به یک…
من از حرفهای شما سر در نمیاورم…
در، مثل گربه ناله کرد و باز شد…